گنجور

 
محتشم کاشانی

پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان

می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان

جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد

جور فلک برین ستم دلبران بر آن

چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا

ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان

دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو

خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان

رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ

باز آی تا به پای تو ریزم روان روان

ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب

بسته است بهر کشتن اسلامیان میان

داغی که میهنی به دل از دست آن نگار

ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن