گنجور

 
محتشم کاشانی

تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد

که موج از اثر جنبش صبا دارد

شب آمد و سخن از کید مدعی می‌گفت

ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد

رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال

من از فراق بمیرم خدا روا دارد

ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید

که باد می‌وزد و بوی آشنا دارد

رکاب خشم برای که کرده باز گران

تحملت که عنان کرشمه‌ها دارد

فتاده بس که حدیث من و تو در افواه

بهر که می‌نگرم گفتگوی ما دارد

به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ

اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد