گنجور

 
محتشم کاشانی

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب

بگرفته آستانِ تو را بر زر آفتاب

از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان

گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب

گِردِ سر تو شبپره شب پر زند نه روز

کز رشگ، آتشش نزند در پر آفتاب

گر پا نهی ز خانه برون با رخ چو مهر

از خانه سر به‌درنکند دیگر آفتاب

گَردِ خجالت تو نشوید ز روی خویش

گردد اگرچه ریگِ تهِ کوثر آفتاب

از بس فشردن عرق انفعال تو

در آتش ار دَوَد به‌درآید تر آفتاب

گوئی محل تربیت باغ حسن تو

معمارْ ماه بوده و برزیگر آفتاب

آئینه نهفته در آئینه‌دان شود

گیرد اگر به فرض تو را در بَر آفتاب

از وصف جلوهٔ قد شیرین‌تحرکت

بگداخت مغز در تنِ بی‌شکّر آفتاب

گر ماه در رُخت به خیانت نظر کند

چشمش برون کند به سرِ خنجر آفتاب

نعلی ز پای رخش تو افتد اگر به رَه

بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب

از رشکِ خانه‌سوزِ تو ای شمع جان‌فروز

آخر نشست بر سرِ خاکستر آفتاب

صورت‌نگارِ شخصِ ضمیرِ تو بوده است

در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب

نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن

پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

در آفتاب، رنگ ز شرمِ رخت نماند

مثل گلِ نچیده که مانَد در آفتاب

در روز ابر و باد گر آیی برون ز فیض

از ابر، ماه بارَد و از مرمر آفتاب

بهر کتاب حُسن تو بر صفحهٔ فلک

می‌بندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب

ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید

شد زورقِ جمال تو را لنگر آفتاب

ای خامه! نیک در ظلماتِ مداد رو

گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب

بنگار شرحِ گفت‌ و شنیدی که می‌کند

بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب

دی کرد آفتاب‌پرستی سؤال و گفت:

"وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب

از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست

پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب؟"

دادم جواب و گفتم: "ازین رهگذر که هست

جاروبِ فرشِ درگهِ پیغمبر آفتاب"

مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر

کردی اگر خوشامد من باور آفتاب

گر از تنورِ حُسن تو انگشت‌ریزه‌ای

بر آسمان برند بچربد بر آفتاب

فرداست کز طپانچهٔ حسنت به ناظران

روئی نموده چون گلِ نیلوفر آفتاب

در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش

نخلی، شکوفه‌اش بود انجم، بر آفتاب

از نقش نعل توسن جولانگرت زمین

گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب

گنجی نهاد حُسن به نامت که بر سرش

گردید طالع از دهن اژدر آفتاب

در پای صولجان تو افتاد همچو گوی

با آن که مهتریش بود درخور آفتاب

هنگام باد، روی تو بر هر چمن که تافت

گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب

مه افسر غلامیت از سر اگر نهد

همچون زنان کند به سرش مِعجَر آفتاب

بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت

چون مهره‌ای برون شده از ششدر آفتاب

بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم

دائم کشد به رشتهٔ زر، گوهر آفتاب

نعلین خود دَهَش به تصدق که بر درت

در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب

بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض

خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب

آخر زبان به حرفِ مساوات اگر چه گشت

هیهات! آتشی تو و خاکستر آفتاب

شب نیست کز شفق نزند ز احتساب تو

آتش به چنگ زهرهٔ خنیاگر آفتاب

ریزد به پای امت او اشگ معذرت

بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب

فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع

حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب

از حسن هست اگرچه درین شعرِ خوش‌ردیف

زینت‌دِهِ سپهر فصاحت هر آفتاب

کوته کنم سخن که مباد اندکی شود

بی‌جوهر از قوافی کم‌زیور آفتاب

سلطان بارگاه رسالت که سوده است

بر خاک پاش ناصیهٔ انور آفتاب

شاهِ رُسل، وسیلهٔ کل، هادیِ سُبل

کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب

یثرب‌حرم، محمدِ بطحائی، آن که هست

یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب

بالائیان چو خطِّ غلامی به وِی دهند

خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب

از بنده‌زادگانْش یکی مه بود ولی

ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب

نعلِ سُمِ بُراق وی آماده تا کند

زر بدره‌بدره ریخته در آذر آفتاب

بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی

بود از عُلوِّ مرتبه مُشرف بر آفتاب

از بهر عطرِ بارگه کبریای اوست

مجمرفروز بالِ مَلَک مجمر آفتاب

در جنب مُطَنجَنش تل خاکستری‌ست چرخ

یک اخگر اندر آن مه و یک اخگر آفتاب

تا شغل بندگیش گُزید از برای خویش

گردید برگزیدهٔ هفت اختر آفتاب

خود را بر آسمان نهم بیند ار شود

قندیل طاق درگه آن سَروَر آفتاب

هر شب، پیِ شرف، ز رهِ غرب می‌بَرَد

خاکِ مدینه تا به درِ خاور آفتاب

جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت

دارد برای مشعلهٔ دیگر آفتاب

یک ذره نور از رخ او وام کرده است

از شرق تا به غرب، ضیاگستر آفتاب

شاهِ شترسوار چو لشکرکشی کند

باشد پیادهٔ عقبِ لشکر آفتاب

خود را اگر ز سِلکِ سپاهش نمی‌شمُرد

هرگز نمی‌نهاد به سر، مغفر آفتاب

در کشوری که لُمعه فروشَد جمال او

باشد شبه‌فروش در آن کشور آفتاب

از خاکِ نوربخش رهت این صفا و نور

آورده ذره‌ذره به یکدیگر آفتاب

یا سیدالرُسُل که سپهر وجود را

ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب

یا مالک‌الاُمَم که به دعویِّ بندگیت

بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب

آن ذره است محتشم اندر پناه تو

کاویخته به دستِ توسُّل در آفتاب

ظل هدایتش به سر افکن که ذره را

ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب

تا در صف کواکب و در جنب عترتت

گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب