گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محتشم کاشانی

باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان

صبح دولت می‌دمد برخیز زین خواب گران

بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف

مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن

اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود

تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان

بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید

ماه می‌جستی ز اقبال آفتابی شد عیان

از گشاد بی‌محل تیر تو در صید مراد

کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان

بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد

از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان

هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر

هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان

بزم عشرت گرم گردید از شراب بی‌خمار

باغ دولت سبز گردید از بهار بی‌خزان

چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش

شد برون تاب غریب از رشتهٔ باریک جان

از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید

کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران

خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد

خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان

کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین

اولین دولت نوید خلعت خان زمان

خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز

با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان

از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر

آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان

شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار

شهسوار نام‌دار کامکار کامران

عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن

هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان

گردن افرازنده جمشیدی که منت می‌کشد

از کمند انقیادش گردن گردنکشان

گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین

بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان

کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین

سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان

گردن شیر فلک را بسته از خم کمند

کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان

آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال

روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان

پایه‌ای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم

آیه‌ای در شان او فرهنگ و استیلا و شان

از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا

بی‌نفاذ امر او بیرون نیاید از کمان

برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت

چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان

دیده از آلای او بر سدهٔ والای خود

خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان

نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون

ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران

هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود

ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان

بس که جودش می‌دهد خاک ذخایر را به باد

خاک بر سر می‌کند از دست او دریا و کان

گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ

هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان

در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر

کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران

مهر می‌بوسد به رسم بندگانش آستین

چرخ می‌روبد به طرف آستینش آستان

رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است

نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان

با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است

نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان

هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد

پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان

زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند

گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان

شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین می‌برند

دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان

جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم

خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان

دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع

آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان

وی به استدعای فتحت در زوایای زمین

سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان

فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند

کار میفرما به این فرمانبران تا می‌توان

بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین

ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان

بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند

برگ‌ها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان

روی دشمن کز می‌پندار اول سرخ بود

خنده‌آور گشته است اکنون به رنگ زعفران

دشمنت داد جلادت داد اما در گریز

گر به این جلدی بماند می‌شود گیتی‌ستان

پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت

لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان

در فنون حرب چون از آگهان کار بود

بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان

غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف

کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان

در حشر گاهی که چون صور قیامت می‌درید

بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران

طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند

زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان

جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح

کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان

سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش

گر بگوش رستم دستان رسد این داستان

ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل

پادشاه نکته پردازان به طبع نکته‌دان

گرچه بی‌مهری و مهر خلق عالم با ملوک

فرع بی‌لطفی و لطف است آشکارا و نهان

من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم

دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران

آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد

با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان

نیست ممکن آمدن از عهدهٔ مدحت برون

جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان

من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی

آن دو حالت نیز می‌خواهم ز خلاق جهان

تا به آئین که آرم جملهٔ شاهان را به رشک

قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان

محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار

باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان

تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه

بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان

تا زر بی‌سکه خورشید عالم تاب را

حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان

باد نقد بی‌غش کامل عیار خسروی

سکه‌دار از نام جمشید زمان جمشیدخان