گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غروی اصفهانی

ایکه از زخم فراوان مظهر بیچند و چونی

در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی

آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی

همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی

ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی

آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی

بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی

خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟

ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی

عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی

سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی

سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی

از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی

یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی

عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»

نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی

نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی

ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:

شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی

او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی