گنجور

 
غروی اصفهانی

ایکه از زخم فراوان مظهر بیچند و چونی

در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی

آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی

همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی

ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی

آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی

بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی

خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟

ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی

عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی

سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی

سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی

از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی

یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی

عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی»

نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی

نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی

ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:

شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی

او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

قالت الکأس ارفعونی کم تحبسونی

ان جسمی فی زجاج بالنوی لا تکسرونی

اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی

اننی لست احب المفتری لا تظلمونی

فاذا انتم سکرتم فوق السکر سکرا

[...]

صامت بروجردی

در هوای نفس گردد شوق جانبازی فزونی

خویش را وارسته بنمودی ز دونی و زبونی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه