گنجور

 
غروی اصفهانی

ما را به جهان جز به تو کاری نبود

جز بر کرمت امیدواری نبود

بیتابی عاشق بود از قلب سلیم

زیرا که سلیم را قراری نبود

مست تو بجز دم ز انا الحق نزند

در خاطرش اندیشۀ داری نبود

دل نخلۀ طور است چه غوغا کو را

جز سر انا الحق برو باری نبود

آئینۀ دل را که ز وحدت صافی است

جز کثرت موهوم غباری نبود

در کون و مکان دائرۀ وحدت را

جز نقطۀ دل هیچ مداری نبود

آن سینه که سینای تجلای تو شد

در پرده در پس اختیاری نبود

از بادۀ عشق هر که گردید خراب

بر لاف و گزافش اعتباری نبود

در بزم شراب و ساقی گلرخ یار

البته امید هوشیاری نبود

جانا نظری مفتقر کوی ترا

جز فقر و فنادار و نداری نبود