گنجور

 
غروی اصفهانی

گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است

لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است

بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است

قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است

هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش

گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است

عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان

آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است

هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست

پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است

کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود

همت عاشق دلسوخته از آن بیش است

روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی

آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است

مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب

هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode