گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای نشسته بغلط یاد ز استاده کنی

بایدت هم نظری جانب افتاده کنی

چند و ناکی گله از قسم فرستاده کنی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

ای مسافر تو از این شهر روان خواهی شد

این عیان است که در خاک نهان خواهی شد

عاقبت خاک قدوم دگران خواهی شد

آخر الامر گل کوزه‌گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

برو ای دیو دغا بر حیل خویش ملاف

گرچه بر تخت سلیمان بنشستی خلاف

تیغ باید بمیان ورنه چه حاصل ز غلاف

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

ای که در مکتب دل صرف نکردی اوقات

هرچه تحصیل نمودی همه اخبار روات

خویش نشناختهٔی خط و نداری اثبات

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

دیده چون در ره حق راه سپاری حافظ

بقفای تو صغیر آمده باری حافظ

یافتی عیش خدا داده تو آری حافظ

کار خود گر بخدا باز گذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی