گنجور

 
صائب تبریزی

دل چون شیشه خود گر تهی از باده کنی

کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی

آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است

آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی

بنده آزادکنان بند خود افزون سازند

سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی

می شود چتر تو خورشید قیامت فردا

دست خود گر سپر مردم افتاده کنی

گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست

آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟

نشود جمع نظربازی خوبان با زهد

این گلی نیست که در دامن سجاده کنی

شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند

روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟

چون صدف آبله دست تو گوهر گردد

اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی

دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار

این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی

پرده عشرت جاوید بود غم صائب

تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی

 
 
 
حافظ

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

[...]

نظیری نیشابوری

درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی

گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی

زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر

که قناعت به همان حسن خداداده کنی

چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید

[...]

حزین لاهیجی

لوح دل را اگر از نقش دوبی ساده کنی

خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی

هر سر خار بیابان شجر طور بود

دیده گر آینه حسن خداداده کنی

در خرابات به یک ساغر می نستانند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حزین لاهیجی
غروی اصفهانی

لوح دل را اگر از نقش خطا ساده کنی

خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی

تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب

طمع خام بود گر هوس باده کنی

خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور

[...]

صغیر اصفهانی

ای نشسته بغلط یاد ز استاده کنی

بایدت هم نظری جانب افتاده کنی

چند و ناکی گله از قسم فرستاده کنی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه