گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میلی

باز این خرابه را سپه غم گرفته است

افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است

زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه

کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است

عالم سیاه گشته، همانا که صبح را

آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است

بر بی‌دلان، سراچه عالم درین بلا

تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است

چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی

کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است

هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود

گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است

زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست

در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟

دردا که شمع خانه دولت تباه شد

عالم سیاه از اثر دود آه شد

شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه

روز هزار سوخته کوکب سیاه شد

این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ

رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد

ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید

هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد

وقت جهانگشایی او بود، از غرور

مانند آفتاب جدا از سپاه شد

او از هزار تفرقه آسود و سود کرد

امّا درین معامله، نقصان شاه شد

زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار

بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد

آتش به عالمی زد و آسود جان او

بس دور بود این ز دل مهربان او

خلقی جنازه با دل غمناک می‌برند

آب حیات را به سوی خاک می‌برند

یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او

او را مسیح‌وار بر افلاک می‌برند

نی‌نی پی علاج به مأوای دیگرش

از بیم این هوای خطرناک می‌برند

آلودگی نیافته از گرد معصیت

آورده‌اند پاک (و) همان پاک می‌برند

آن تازیان برق عنان را کشان کشان

چون آهوان بسته به فتراک می‌برند

جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند

سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند

فکری برای درد دل زار او کنید

زانجا قیاس مردن دشوار او کنید

بر گوشه جنازه او افکنید چشم

نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید

در پای آن جنازه که مستانه می‌رود

یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید

در خاک یافت با دل پر آرزو قرار

اندیشه تحمّل بسیار او کنید

از دل هنوز بر نتواند گرفت دست

آیید و چاره دل افگار او کنید

او را به جان خرید و ازو بهره‌ای ندید

اندیشه زیان خریدار او کنید

آه از دم وداع که در اضطراب بود

با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود

کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی

آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی

رفتی که جرعه‌خوار می عافیت شوی

پیمانه‌نوش زهر بلا را گذاشتی

با من که در فراق تو بودم چراغ صبح

طغیان تندباد فنا را گذاشتی

رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید

با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی

با من خدا عذاب فراقت روا نداشت

تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی

امروز دست من ز عنان تو کوته است

چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟

ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود

بیداد این‌چنین ز تو کس را گمان نبود

معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو

کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو

جان می‌دهم به سختی ازین غم که مردنم

ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو

ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم

چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو

بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی

از خاک تا به روز حساب از حجاب تو

کاین جان که در عنان اجل می‌رود، چرا

بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟

افغان ز بخت خانه برانداز من که هست

آباد عالمی ز تو و من خراب تو

بود این حکایتش به زبان تا خموش شد

خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد

امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود

از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود

بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ

نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود

در باغ، سرفراز ز آزادگی‌ست سرو

از بار میوه باشد اگر نخل خم شود

ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان

این ماجرا عجب که سبب‌ساز غم شود

یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب

چندان‌که خصم را سبب صد الم شود

صبری دهد خدای درین غصّه شاه را

کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود

افزون شود ز مردن فرزند، دولتش

چندان‌که مرگ شهره به یُمن قدم شود

یارب فتور عافیت سرمدی مباد

یعنی زوال دولت خان‌احمدی مباد