گنجور

 
میلی

باز تیر مژه بر جان بلاکش زد و رفت

همچو برق آمد و در خرمنم آتش زد و رفت

باز سر در پی دیوانه سواری دارم

که ره قافله عقل، پری وش زد و رفت

دادخواهانه دویدم که عنانش گیرم

در عتاب آمد و مهمیز بر ابرش زد و رفت

زلف او با همه آشفتگی آمد به دلم

طعنه تفرقه بر جان مشوش زد و رفت

میلی آمد به خود از مستی شب، وقت صبوح

بار دیگر دو سه جام می بی غش زد و رفت