باز تیر مژه بر جان بلاکش زد و رفت
همچو برق آمد و در خرمنم آتش زد و رفت
باز سر در پی دیوانه سواری دارم
که ره قافله عقل، پری وش زد و رفت
دادخواهانه دویدم که عنانش گیرم
در عتاب آمد و مهمیز بر ابرش زد و رفت
زلف او با همه آشفتگی آمد به دلم
طعنه تفرقه بر جان مشوش زد و رفت
میلی آمد به خود از مستی شب، وقت صبوح
بار دیگر دو سه جام می بی غش زد و رفت