گنجور

 
میلی

غافل به من رسید و وفا را بهانه ساخت

افکند سر به پیش و حیا را بهانه ساخت

تا از جفای او نرهم، خون من نریخت

بیرحم، ترس روز جزا را بهانه ساخت

از بزم تا ز آمدن من برون رود

برخاست گرم و دادن جا را بهانه ساخت

می‌خواست عمرها که شود مهربان غیر

نا‌مهربان، ستیزه ما را بهانه ساخت

میلی، ترا ز ننگ نیاورد در کمند

کوتاهی کمند بلا را بهانه ساخت