گنجور

 
میلی

من و آرزوی بزمی که ز حال من بپرسی

چو کسی دگر نماند، ز ملال من بپرسی

به حضور غیر، کردی نشنیده پرسشم را

که ازو به این بهانه، ز سوال من بپرسی

ز تخیّل تو چندان شود اضطرابم افزون

که به خاطرم نیاید، چو خیال من بپرسی

ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می

تو به حال خود نباشیّ و ز حال من بپرسی

به فراق،‌ آن‌چنانم بگذشت عمر، میلی

که خجل شوم چو حرفی ز وصال من بپرسی