من و آرزوی بزمی که ز حال من بپرسی
چو کسی دگر نماند، ز ملال من بپرسی
به حضور غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که ازو به این بهانه، ز سوال من بپرسی
ز تخیّل تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیال من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حال خود نباشیّ و ز حال من بپرسی
به فراق، آنچنانم بگذشت عمر، میلی
که خجل شوم چو حرفی ز وصال من بپرسی