گنجور

 
میلی

دلا چنین مگر از منع یار می‌گذری

که دردمندی و آسوده‌وار می‌گذری

چنین که برزده‌ای چابکانه دامن ناز

سوی کدام سیه‌روزگار می‌گذری

ز بیم طعنه، به هر کجا روی، به هرکه رسی

چو آفتاب، سراسیمه‌وار می‌گذری

به وصل غیر، گمان رسیدنم داری

که می‌رسی به من و شرمسار می‌گذری

ندانم این ز فریب است یا ز جذبه عشق

که هر دمم به ره انتظار می‌گذری

ز خنجر مژه و تیر غمزه معلوم است

که بهر کشتن میلیّ‌زار می‌گذری