ای خوش آن صید که آسوده ز جان دادن خویش
دید ز انداختن تیر تو افتادن خویش
شب که در بزم به افسردهدلان بنشینی
شمع سوزد ز پشیمانیِ اِستادن خویش
از جوابش منِ آواره چنان نومیدم
که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش
یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من
شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش
خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من
دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش