گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میلی

کدام است آن حقهٔ سیم پر زر

که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر

به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان

به زیب و به زینت چو بتهای آزار

به روی و به مو همچو نسرین و سنبل

یکی دلگشا، دیگری روح‌پرور

چو پیچد به نسرین او شاخ سنبل

ز مرآت، مرئی شود نقش جوهر

تنش رخنه‌رخنه چو زنبور خانه

دلش پاره‌پاره چو بار صنوبر

دل روشن از رخنه‌های تن او

چو پروین نمودار از چرخ اخضر

ز هر روزنش لمعه‌ای هست لامع

چو گلچهره‌ای گشته ناظر ز منظر

برآید پری‌وار از راه روزن

درون هرچه آید در آن منظر از در

ز هر روزنش دود چون سر برآرد

پی‌چشم بدبین کند راست، نشتر

توان کرد تشبیه با خارپشتش

که خار است در چشم بدبین سراسر

به ژولیده مویان سرگرم ماند

ز اطراف آن، دود چون بر زند سر

چو دود دلش سر کشد، عالمی را

معطّر کند همچو موی پیمبر

ز زلف نگاری‌ست با داغ سودا

که از درد شد دود آهش معنبر

شود رهبر آتش، ولی عشق هر دم

کند رهنمایی به آیین دیگر

چه سان آتش عشق پوشیده دارد

که بر آتشش دود آه است رهبر

چو بر فرق او دود دل کلّه بندد

نماید کلف بر رخ ماه انور

صدف گویم، امّا صدف را که دیده

پر از لعل ناب و پر از مشک اذفر؟

دواتی‌ست چون دوده پرنافهٔ چین

که گردد دماغ از مدادش معطّر

به هم لیک هرگز مرکّب نبوده

سیاهیّ و شنگرف در هیچ محبر

همانا دل اهل سوداست پر خون

به جای سویدا درو دود عنبر

و یا گلستان خلیل است و در وی

به اعجاز سنبل برآید ز اخگر

و یا نوخطی را ز سیب زنخدان

برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر

گهی در نظرها درآید چو زاغی

که از دود عودش شده عنبرین، پر

گهی هست چون بی‌پر و بال مرغی

که همواره آتش خورد چون سمندر

گهی هست چون سرجدا کرده ماری

که آن را بود دانه یاقوت احمر

گهی تیره از دود دل می‌نماید

چو خورشید کز ابر باشد مکّدر

چه با این علامات و آثار باشد

بجز مجمر مجلس افروز داور؟

جهاندار نورنگ کز عدل او یافت

کهن باغ دوران ز نو، رنگ دیگر

سحابی که از جذبهٔ همّت او

برون چون حباب آید ز آب، گوهر

دمد چون گل و سبزه لعل و زمرّد

شود گر کَفَش بر زمین سایه گستر

فرو بر سرش افسر مهر آید

اگر سر فرو آید او را به افسر

چو توفان کند دود باد نهیبش

شود دفتر نُه فلک جمله آذر

عجب نیست در آفتاب عتابش

که خارا گدازد، چو در آب، شکر

زهی تیغ تیز تو مرگ مجسّم

زهی ذات پاک تو روح مطهّر

ز شوق دعای تو کودک چو سوسن

برآید زبان‌آور از بطن مادر

شود خطبه هرگه ز نام تو نامی

دگرباره نامی شود چوب منبر

ترا هست با خلق احسان، سپاهی

که با آن کنی ملک دل را مسخّر

ز نیسان گوهرفشان عطایت

بود پر گهر گرچه هم بحر و هم بر

ولی بهر دریوزه در باغ عدلت

چو دست چنار است دست ستمگر

خیال از فروغ ضمیر تو در دل

نماید چو تمثال ز آیینه مظهر

که بی‌اختیار اکثر مشرکان را

رود بر زبان ذکر اللّه‌اکبر

صف لشکر خصم در پایداری

شود فی‌المثل گر که دیوار خبیر

فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت

چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر

سمند تو چون برق نیسان خوی افشان

خرامان چو برق و خروشان چو تندر

چه سان بادپایی، که چون برقع لامع

به یک گام طی می‌کند هفت کشور

در آتش درون چون سمندر شتابان

به دریا درون همچو ماهی شناور

به تندی دمادم عنان در رباید

برو برنشیند اگر باد صرصر

سُمش آهنین نعل را آب سازد

چو آبی که در سنگ اندازد آذر

معاذاللّه از فیل کُه پیکر تو

که گاهی صف‌آرا بود، گاه صفدر

چو ریگ روان، کوه بر جا نماند

گر آید به او فی‌المثل در برابر

چو اشجار نورسته از جا برآرد

چو خرطوم پیچد به صد ساله عرعر

چو دیوار نم دیده از پا در آرد

چو دندان فشارد به سّد سکندر

زمین همچو کشتی نمی‌یافت تسکین

اگر پیکر او نمی‌بود لنگر

جهان داورا! چون منی را چه یارا

که باشم ترا مدح‌خوان یا ثناگر

تو از بحر بیش و من از قطره‌ای کم

تو از مهر افزون، من از ذرّه کمتر

همین سرفرازی مرا بس، که باشم

چو میلی، کمند ترا صید لاغر

الا تا به مجمر نهند اهل دولت

سپند و بود نفع او دفع هر شر

گه چشم زخم بساط جلالت

کواکب سپند، آسمان باد مجمر