گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چنگ اسفندیار چنگی باز

با دل و جان ز عیش گوید راز

راست گویی هزار دستانیست

مجلس از لحن او گلستانیست

خوش زن و خوش سرود و خوش قواد

خوش سماعی کند همی به مراد

لیکن آن روسپی زن بی باک

هر چه یابد همه ببازد پاک

شاه خلعت دهدش در پوشد

چون برون شد ز کوشک بفروشد

لتره ای بر تن و یکی بر سر

کفش آن پای دیگر این دیگر

تن خویش از دروغ بفریبد

یک زمان از قمار نشکیبد

چون نشست و قمار در پیوست

از بغل که بریده بادش دست

جام ها را گرو کند به قمار

برود قلتبان به یک شلوار

چنگ بفروشد و ندارد ننگ

عاریت خواهد از حریفان چنگ

از خرابات چون بخوانندش

روی ناشسته میدوانندش

شوله برداشته دوان چون سگ

از پس او مجاهران در تگ

چون سگ قلتبان همی پوید

با خود او نرم نرم می گوید

پدرم خسرو سگابادی

بگذرانید عمر در شادی

جامه های نهاده تو بر تو

زآن نپوشد مگر که نو بر نو

بیشتر گر نکویمش باری

باشدش ده هزار دیناری

پس هشتاد و پنج خرم و شاد

ملک الموت ازو نیارد یاد

من بدبخت مانده بی برگم

آرزومند یک شکم مرگم

یارب آن مژده ام که آرد یاد

کان گرانی روان به مالک داد

تا من آن چارپا به زخم آرم

حق آن پیر مرد بگزارم

شاد و خرم کنم روانش را

ندهم هیچ بچگانش را

مردمان سخت گمرهند همه

پند بی منفعت دهند همه

ای عجب هر که او بخواهد مرد

جز قمار از جهان چه خواهد برد