گنجور

 
مسعود سعد سلمان

از بخت همیشه سرنگونم

زیرا که چو دیگران نه دونم

زین عمر که کاست انده دل

هر روز همی شود فزونم

زیبد که منی کنم ازیراک

از دل میم و ز پشت نونم

ای چرخ تو چندم آزمایی

زر و گهری به آزمونم

پیوسته ز بهر تنگ زندان

چون مار همی کنی فسونم

جز بر تن و جان من نکویی

از خلق بر تن من زبونم

در حبس بدین چنین زمستان

ترسم که فزون شود جنونم

بگداخت ز گریه دیدگانم

در سر باشد فسرده خونم

پر پنبه و آرد شد در و بام

من گرسنه و برهنه چونم

هر چند به کام و رأی من نیست

بخت بد و دولت زبونم

گنگیست چو چوب همنشینم

کوریست چو سنگ رهنمونم

شکر ایزد را که اندرین حبس

از دیدن سفلگان مصونم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode