گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تماشا گاه جانها شد خیالت

تمناگاه دلها زلف و خالت

به غلطم بی خبر چون قرعه فال

چو بینم طلعت فرخنده فالت

مدارا این چشم من چون دلو پر آب

که باشد آفتاب من و بالت

اشارت کردی از ابرو به خونم

مرا باری مبارک شد جمالت

نه جان از لب درون آمد نه بیرون

بلا شد عشق پا بوس خیالت

چو خوش می می خوری از خون نابم

اگر ننگی نیاید زین سفالت

چو حالم شد پریشان بی تو آخر

بگو آخر که خسرو چیست حالت

 
 
 
مسعود سعد سلمان

ز اقبال تو شاها گفت خواهم

یکی مشروح دستی با دلالت

من آن عدلم درین معنی به گفتار

که در گیتی بخوانندم عدالت

مرا یاقوت خاتم سرخ روی است

[...]

خاقانی

چرا ننْهم؟ نهم دل بر خیالت

چرا ندْهم؟ دهم جان در وصالت

بپویم بو که درگُنجم به کویت

بجویم بو که دریابم جمالت

کمالت عاجزم کرد و عجب نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه