گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

گمان بری که وفا داردت سپهر مگر

تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر

نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک

چو نوعروسان بندد ز اختران زیور

نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب

نه باک دارد از اکلیل بر نهاده به سر

فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل

همه مخالف یکدیگر از مزاج و صور

سروی این بره سالخورده بر گردون

به زخم تیزتر از حد رمح و تیغ و تبر

کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک

که آن نه باز شد تا نکرد زیر و زبر

دو پیکریست برین اژدهای پیکرخوار

عزیز و خوار نخواهد گذاشت یک پیکر

مجوی خیره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ

مسیر راست گزین و مریز خون جگر

چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز که هست

ستنبه شیری نعمت شکار عمر شکر

ز خوشه ای که برین مرغزار گردونست

چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر

ترازوییست که آن را قضا همی سنجد

سبک به پله خیر و گران به پله شر

بهش که بر سر تو کژدمی است زود گزای

که گشت نیشش چون به زندگانی بر

از این کمان کشیده چرا نداری باک

که تیر ناوکش آسان کند ز کوه گذر

بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش

که هست خرده بسی جان شیر شرزه نر

بسا که تشنه ازین دلو خشک دولابی

چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر

ز ماهیی که درین آبگون بی آبست

بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر

چو شوخ جانورانیم راست پنداری

ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر

چمیده ایمن بعضی به صیدگاه بلا

نشسته بهری ساکن به زخم جای خطر

بهایمیم وخوشیم نی این و نه آن

که در بهایم حزم است و درو حوش حذر

فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی

که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر

بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین

به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر

چه فایده ز زره با گشاد شست قضا

چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر

اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کنی

چو حال آید دست اجل بکوبد در

به روشنی و به خوشی عیش غره مشو

که ظلمت از پس نورست و زهر زیر شکر

دری که بر تو گشاید در هوا مگشای

رهی که با تو نماید ره هوس مسپر

دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم

بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر

سپهر گشت دایه گریز ازین دایه

زمانه بودت مادر شکوه ازین مادر

به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز

به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور

عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین

بساط حرص به پیچ و لباس آز بدر

گمان یقین شد طبع تو را میار مثل

خبر عیان شد چشم تو را مگوی سمر

اگر ز عبرت خواهی که صورتی بینی

به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر

عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او

نهاد خواست جهان را همی نهاد دگر

برآمدش گه کین گرد تیره از دریا

بخاستش گه مهر آب روشن از آذر

به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت

به کره گردن او را کشید در چنبر

نه لفظ همت او برده بود نام سپاس

نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر

بزرگوارا بر هر کس از مصیبت تو

همان رسید کز الماس تیز بر گوهر

بجست هوش دل از درد این عظیم عنا

بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر

ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج

همی بخیزد در دیده ها ز آب شرر

ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ

ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر

فلک دعای تو را همچو حرز داشت عزیز

جهان ثنای تو را همچو ورد خواند از بر

چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع

چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر

دریغ روی تو از فرو نور چون خورشید

دریغ قدر تو در برزو زیب چون عرعر

اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر

چنانکه نیز نپیوست شام تو به سحر

نبود سودی جان تو را ز حمله مرگ

ز بیکرانه سلاح و ز بی عدد لشکر

اگر نه تیر قضا بی حجاب سفتی جان

هزار جان گرامی فزون شدیت سپر

چو میل تو به سفر بود هم ز راه تو را

بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر

تو آن بلند محل بودی و بزرگ عطا

که چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر

صفات جاه تو را هندسی نکردی حد

خصال خوب تو را فلسفی نکردی مر

نه باک داشت همی خنجر تو از الماس

ببرد گوی همی باره تو از صرصر

نبود حزم تو ناگشته همنشین صواب

نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر

پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد

چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر

سزد که هست ز تو ماتمی به هر خانه

که بود فضله انعام تو به هر کشور

به مجلس تو بریده نشد صله ز صله

به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر

شریف صدر تو بودی ملاذ هر مفلس

رفیع رأی تو گشتی پناه هر مضطر

هنرنمای نبیند به از تو خواسته باش

سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر

همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه

همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر

نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر

نه بیش تازد صاحب غرض به بحر و به بر

نماند رزمی کان را سیه نشد شوکت

نماند بزمی کان را نگون نشد ساغر

روا بود که پس از روز تو نتابد مهر

سزا بود که پس از جود تو نروید زر

پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان

که در حیات تو سودی نبودمان ز مگر

عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد

که آب دیده به پیکار او کشید حشر

نه آگهی که عزیزان تو به ماتم تو

به چشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر

سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشک

عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر

کدام تن که ازو این فزع نبرد قرار

کدام دل که در او این جزع نکرد اثر

به جایگاهی بودی ز کبریا و علو

که پایگاه ندیدست وهم از آن برتر

نبود قطع تو در دانش فلک پیمای

نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر

به نعمت تو که این بس عظیم سوگندست

که این خبر چو شنیدم نداشتم باور

که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد

که گفته بود که چرخی در افتد از محور

چو شب سیاه شود نور روز در تابش

چو خاک خشک شود آب بحر بی معبر

برو که روضه اقبال گشت پژمرده

برو که آتش امید گشت خاکستر

مباد چرخ که با چون تویی کند پیکار

مباد دهر که بر چون تویی کشد خنجر

تو را کمال و هنر هیچگونه سود نداشت

که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر

بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست

که کس عرض را قایم ندید بی جوهر

بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد

بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر

همه جهان را سیراب داشتی به عطا

به روز محشر سیراب گردی از کوثر

نبود چون تو نشگفت از آنکه چون تو نبود

که پرورنده تو بود شاه دین پرور

ظهیر دولت و دین بوالمظفر ابراهیم

که دین و دولت ازو یافتند زینت و فر

به عدل شاهیش آراسته ست هر بقعه

به نام فرخش افروخته ست هر منبر

فلک نیارد هرگز چنو فلک همت

جهان نبیند هرگز چنو جهان داور

سپهر داد بدو ملک تا به جاویدان

خدای ملک بدو وقف کرد تا محشر

فدای جاهش جاه همه جهان یکدست

نثار جانش جان همه جهان یکسر