گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
منوچهری

صنما! گرد سرم چند همی‌گردانی

زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی

یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی

یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی

از حد و غایت نافرمانی در مگذر

که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی

دل من بردی و از خویشتنم دور کنی

برنیاید صنما کار بدین آسانی

مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی

ندهی داد و همی‌داد ز من بستانی

بی‌وفایی کنی و نادان سازی تن خویش

نیستی‌ای بت یکباره بدین نادانی

نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم

من بدان راضی باشم که غلامم خوانی

از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام

مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی

گویی: اندر دل پنهانت همی‌دارم دوست

به بود دشمنی از دوستی پنهانی

مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت

عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی

خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا

همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی