گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
منوچهری

الا یا خیمگی! خیمه فروهل

که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل

تبیره زن بزد طبل نخستین

شتربانان همی‌بندند محمل

نماز شام نزدیکست و امشب

مه و خورشید را بینم مقابل

ولیکن ماه دارد قصد بالا

فروشد آفتاب از کوه بابل

چنان دو کفهٔ زرین ترازو

که این کفه شود زان کفه مایل

ندانستم من ای سیمین صنوبر

که گردد روز چونین زود زایل

من و تو غافلیم و ماه و خورشید

براین گردون گردان نیست غافل

نگارین منا برگرد و مگری

که کار عاشقان را نیست حاصل

زمانه حامل هجرست و لابد

نهد یک روز بار خویش حامل

نگار من، چو حال من چنین دید

ببارید از مژه باران وابل

تو گویی پلپل سوده به کف داشت

پراکند از کف اندر دیده پلپل

بیامد اوفتان خیزان بر من

چنان مرغی که باشد نیم بسمل

دو ساعد را حمایل کرد برمن

فرو آویخت از من چون حمایل

مرا گفت: ای ستمکاره به جانم!

به کام حاسدم کردی و عاذل

چه دانم من که بازآیی تو یا نه

بدانگاهی که باز آید قوافل

ترا کامل همی‌دیدم به هر کار

ولیکن نیستی در عشق کامل

حکیمان زمانه راست گفتند

که جاهل گردد اندرعشق، عاقل

نگار خویش را گفتم: نگارا!

نیم من در فنون عشق جاهل

ولیکن اوستادان مجرب

چنین گفتند در کتب اوایل

که عاشق قدر وصل آنگاه داند

که عاجز گردد از هجران عاجل

بدین زودی ندانستم که ما را

سفر باشد به عاجل یا به آجل

ولیکن اتفاق آسمانی

کند تدبیرهای مرد باطل

غریب از ماه والاتر نباشد

که روز و شب همی‌برد منازل

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق

نهادم صابری را سنگ بر دل

نگه کردم به گرد کاروانگاه

به جای خیمه و جای رواحل

نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی

نه راکب دیدم آنجا و نه راجل

نجیب خویش را دیدم به یکسو

چو دیوی دست و پا اندر سلاسل

گشادم هر دو زانو بندش از دست

چو مرغی کش گشایند از حبایل

برآوردم زمامش تا بناگوش

فروهشتم هویدش تا به کاهل

نشستم از برش چون عرش بلقیس

بجست او چون یکی عفریت هایل

همی‌راندم نجیب خویش چون باد

همی‌گفتم که اللهم سهل

چو مساحی که پیماید زمین را

بپیمودم به پای او مراحل

همی‌رفتم شتابان در بیابان

همی‌کردم به یک منزل، دو منزل

بیابانی چنان سخت و چنان سرد

کزو خارج نباشد هیچ داخل

ز بادش خون همی‌بفسرد در تن

که بادش داشت طبع زهر قاتل

ز یخ گشته شمرها همچو سیمین

طبقها بر سر زرین مراجل

سواد شب به وقت صبح بر من

همی‌گشت از بیاض برف مشکل

همی‌بگداخت برف اندر بیابان

تو گفتی باشدش بیماری سل

بکردار سریشمهای ماهی

همی‌برخاست از شخسارها گل

چوپاسی از شب دیرنده بگذشت

برآمد شعریان از کوه موصل

بنات النعش کرد آهنگ بالا

بکردار کمر شمشیر هرقل

رسیدم من فراز کاروان تنگ

چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل

به گوش من رسید آواز خلخال

چو آواز جلاجل از جلاجل

جرس دستان گوناگون همی‌زد

بسان عندلیبی از عنادل

عماری از بر ترکی تو گفتی

که طاوسی‌ست بر پشت حواصل

جرس مانندهٔ دو ترگ زرین

معلق هر دو تا زانوی بازل

ز نوک نیزه‌های نیزه‌داران

شده وادی چو اطراف سنابل

چو دیدم رفتن آن بیسراکان

بدان کشی روان زیر محامل

نجیب خویش را گفتم سبکتر

الا یا دستگیر مرد فاضل

بچر! کت عنبرین بادا چراگاه

بچم! کت آهنین بادا مفاصل

بیابان در نورد و کوه بگذار

منازلها بکوب و راه بگسل

فرود آور به درگاه وزیرم

فرود آوردن اعشی به باهل

به عالی درگه دستور، کو راست

معالی از اعالی وز اسافل

وزیری چون یکی والا فرشته

چه در دیوان، چه در صدر محافل

وزیران دگر بودند زین پیش

همه دیوان به دیوان رسایل

حدیث او معانی در معانی

رسوم او فضایل در فضایل

همی‌نازد به عدل شاه مسعود

چو پیغمبر به نوشروان عادل

درآید پیش او بدره چو قارون

درآید پیش او سائل چو عایل

شود از پیش او سائل چو بدره

رود از پیش او بدره چو سائل

بلرزند از نهیب او نهنگان

بلرزد کوه سنگین از زلازل

الا یا آفتاب جاودان تاب

اساس ملکت و شمع قبایل

تویی ظل خدا و نور خالص

به گیتی کس شنیده‌ست این شمایل

یکی ظلی که هم ظلست و هم نور

یکی نوری که هم نورست و هم ظل

گهر داری، هنر داری به هرکار

بزرگی را چنین باشد دلایل

تویی وهاب مال و جز تو واهب

تویی فعال جود و جز تو فاعل

یکی شعر تو شاعرتر ز حسان

یکی لفظ تو کاملتر ز کامل

خداوندا من اینجا آمدستم

به امید تو و امید مفضل

افاضل نزد تو یازند هموار

که زی فاضل بود قصد افاضل

گرم مرزوق گردانی به خدمت

همان گویم که اعشی گفت و دعبل

و گر از خدمتت محروم ماندم

بسوزم کلک و بشکافم انامل

الا تا بانگ دراجست و قمری

الا تا نام سیمرغست و طغرل

تنت پاینده باد و چشم روشن

دلت پاکیزه باد و بخت مقبل

دهاد ایزد مرا در نظم شعرت

دل بشار و طبع ابن مقبل