گنجور

 
وفایی مهابادی

بی تو ای دوست ندانی که چه گویم چونم

به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم

جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار

وعده ی وصل من آن است بریزی خونم

جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق

دست من آر تو در گردن خود یا خونم

من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم

گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم

مرد میدان جفای تو «وفایی» است، بیا

خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم