گنجور

 
وفایی مهابادی

بی تو ای دوست ندانی که چه گویم چونم

به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم

جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار

وعده ی وصل من آن است بریزی خونم

جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق

دست من آر تو در گردن خود یا خونم

من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم

گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم

مرد میدان جفای تو «وفایی» است، بیا

خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
محتشم کاشانی

گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم

بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم

هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا

روزی غیر به غیر از غم روز افزونم

وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا

[...]

آشفتهٔ شیرازی

منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم

شاید ار لیلی ایام شود مفتونم

یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر

خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم

غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه