بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی
یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را
چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد
چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را
ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی
ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را
چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو
ندید استی تو ور خود زیر بالا را
چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان
ز پنهانی و پیدائیست این پنهان و پیدا را
الا ایمغربی عنقای مغرب را اگر گوئی
برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
خطابی با فلک کردم که از تیغ جفا کشتی
شهان عالم آرا و جوانمردان برمک را
زمام حل و عقد خود نهادی در کف قومی
که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را
نهان در گوش جانم گفت فارغ باش و خوش بنشین
[...]
نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را
که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را
به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد
ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را
نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.