گنجور

 
شمس مغربی

هیچ دانی که کیستیم و شما

سایه آفتاب نور خدا

سایه آفتاب تابش اوست

تابش مهر هست عین ضیا

نیست خورشید از شعاع بعید

نیست سایه ز آفتاب جدا

سایه و آفتاب یک چیزند

هست او واحد کثیر نما

چون یکی بود سایه خورسید

یا رب این کثرت از چه شد پیدا

نظر از عین کائنات بدوز

تا که سایه نمایدت یکتا

بگذر از سایه زانکه خورشید است

آنکه تو سایه خوانیش هر جا

شیئی واحد بگو که چون گردد

عین هستی جمله اشیا

هست یک عین ، اینهمه اعیان

یک مسما است این همه اسما

ذات و وجهت است و اسم و نعت و صفت

عقل و نفس است طبع و شکل قوا

جمله نقش تعینات ویند

هرچه هستند در زمین و سما

بهزاران هزار نقش غریب

مینماید به خویشتن خود را

هست اندر جهان کهنه و نو

آخرین نامش آدم و حوا

گاه مجنون شود گهی لیلی

گاه وامق بود گهی عذرا

آنچه امواج خوانمش مجلاست

گشته ظاهر به کسوت من و ما

نقش این موج بحر بی پایان

مغربی و سنایی است و سنا