گنجور

 
ابوالفرج رونی

بادبان برکشید باد صبا

معتدل گشت باز طبع هوا

خاک دیبا شدست پر صورت

جانور گشته صورت دیبا

شاخ چون کرم پیله گوهر خویش

برتند گرد تن همی عمدا

سبزه اندر حمایت شبنم

سر ز پستی کشید بر بالا

ابر بی شرط مهر و عقد نکاح

گشت حامل به لؤلؤ لالا

اینک از شرم آن همی فکند

لؤلؤ نارسیده بر صحرا

چشمها بر گشاده غنچه گل

تا به بیند جمال خسرو ما

پنجها بر فراخت سرو سهی

تا کند بر کمال شاه دعا

میر محمود سیف دولت و دین

آن فلک سیرت فلک سیما

آنکه اندر ابد نظر کرد است

سوی عدلش قضا بعین رضا

آنکه اندر ازل کمربسته است

بر فلک پیش طالعش جوزا

هیبتش جوهری ست از آتش

همتش عالمی ست از علیا

هر کجا پاس اوست نیست خطر

هر کجا خوف اوست نیست رجا

سهم او رعد و برق را بنمود

گفت از این اصل گشته ایم جدا

نکشد بار حلم او کونین

چون کشد طبع او همی تنها

ای متابع ترا سپاه زمین

وی موافق ترا نجوم سما

گر ز مهر تو دانه سازد عقل

اندر آید به دام او عنقا

ور ز جود تو مایه گیرد روح

ذات او صورتی شود پیدا

تا برآرد هزار لعب همی

در شبان روز گنبد خضرا

همه امروزهای دولت تو

باز پیوسته باد با فردا

دهر پیش تو مانده دست بکش

چرخ پیش تو گشته (کرده) پشت دو تا