صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد و نیک همه اوصاف میآید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
وگرنه قلب میمانی و آن صراف میآید
به لطف خویش خاکی را کند خورشید آن مهرو
از او در دنیی و عقبی همه الطاف میآید
ز چشم او بیاموزند خود علم نظربازی
که از هر غمزهٔ شوخش دو صد کشاف میآید
به هر جانب که رو آری نبینی روی نیکو را
گهی از شرق و گه از غرب و از اطراف میآید
چو عنقا شد نهان کوهی ز مردم بر سر کوهی
ولی آوازه سیمرغ هم از قاف میآید