گنجور

 
کوهی

تا نهادم بخاک آن کو رخ

یار بنمود از همه سورخ

وه که در جان هر دل افکاری

مینماید نگار دل جورخ

در شب تار همچو بدر منیر

بنمود از سواد گیسو رخ

روترش کرد یار شیرین لب

چون نمود آن رقیب بد خورخ

عارفان دیده اند واجب را

که نماید ز ممکنات اورخ

در چمن دیدمش صباح چو گل

که گشود آن بت سمن بورخ

زلف و رویش بهم چو دید انسان

داشت بر روی نرگس او رخ