گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کوهی

درد جان داریم درمان الغیاث

داد خواهانیم سلطان الغیاث

از تطاول های زلف سرکشت

صبح وصل و شام هجران الغیاث

راند ما را همچو سگ از در بدر

پیش شاه از جور سلطان الغیاث

همچو مور لنگ از جور سپاه

گفت دل پیش سلیمان الغیاث

دوش میگفتی که دادت میدهم

تا نگردی زو پشیمان الغیاث

دل ز حلم نفس شوم بدخصال

گفت نزد جان جانان الغیاث

ذره ها چون سوخت اندر آفتاب

ماه گفت ای مهر تابان الغیاث

پیش زلف و رویت اندر روز و شب

گفت دایم کفر و ایمان الغیاث

آدمی بار امانت بر گرفت

با خدازان گفت انسان الغیاث

 
 
 
حکیم نزاری

گفتم آخر زین گرانجان الغیاث

زین جهود نامسلمان الغیاث

حافظ

دردِ ما را نیست درمان الغیاث

هجرِ ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصدِ جان کنند

الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث

در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب

[...]

فیض کاشانی

ای تو ما را راحت جان الغیاث

دردها را جمله درمان الغیاث

ای سر و سرکرده هر سروری

نیست ما را بی تو سامان الغیاث

قائم آل پیامبر دستگیر!

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه