گنجور

 
جامی

شب که از هر کار دل پرداختی

با حریفان نرد عشرت باختی

بزمگاهی چون بهشت آراستی

مطربان حور پیکر خواستی

چون دماغ او شدی از باده گرم

برگرفتی از میان جلباب شرم

گاه با قوال دمساز آمدی

با مغنی نغمه پرداز آمدی

تن تنش را از لب شکر شکن

چون مسیحا جان درآوردی به تن

گه شدی همراه نایی رهسپر

کرد از لبها نیش را نیشکر

بانگ نی را با شکر آمیختی

گوش را شکر به دامن ریختی

گاهی از چنگی گرفتی چنگ را

تیز کردی سوزناک آهنگ را

فندق تر ریختی بر خشک تار

در تر و در خشک افکندی شرار

گاهی از بربط چو طفل خردسال

در کنار خود به زخم گوشمال

ناله های دردناک انگیختی

بالغان را از مژه خون ریختی

گاه می شد بلبل آوا در غزل

گاه می زد دست در قول و عمل

هر شب اینش کار بودی تا سحر

با حریفان اینچنین بردی به سر