در تو حیرانم که چونم ساختی
چار عنصر را بهم پرداختی
وز دل و ز دیده ی ما ای حبیب
خویشتن را دیده و بشناختی
قلب مؤمن گفته عرش من است
آمنی و عرش را بنواختی
خود شراب و شاهد و ساقی شدی
زان چو شمعم در میان بگداختی
کوهیا روزی که قالب ساختند
سگ شدی واسب را می تاختی