هست آن آفتاب ماه نقاب
مردم دیده ی اولوالالباب
دل و دلدار عین یک دگراند
جان چو کرد از وجود رفع حجاب
نظری کن به بین به دانه و بر
لب لب قشر قشر لب لباب
مدح و دم کو تفاوتت نکند
نیست فرقی میان آب و گلاب
آفتاب قدیم لا شرقی
کرد ذرات را بلطف خطاب
که منم در دل تو ای ذره
دل بدست آر و دلربا دریاب
چشم جان بر گشادم و دیدم
آفتاب منیر و در مهتاب
نقش غیر و خیال باطل رفت
نیست در بحر صاف موج و حباب
از لب لعل ساقی باقی
خورد کوهی مدام نقل و شراب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
هر سؤالی کز آن لب سیراب
دوش کردم همه بداد جواب
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
گفتم از تو که برده دارد مهر
[...]
به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوی به شتاب؟
چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
زانکه مدهوش گشتهاند همه
[...]
لاله داری شکفته بر مهتاب
مشگ داری گرفته بر مه تاب
مشگ چون موی تو ندارد بوی
ماه چون روی تو ندارد تاب
پیل با عشق تو ندارد پای
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
من مسکین در این رباط خراب
ساخته خانه بر ره سیلاب
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.