گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صبح پیش رخ تو دم نزند

سرو پیش قدمت قدم نزند

نقش شیرینت بیند ار شاپور

گر چه تیغش زنی قلم نزند

خضر پیش لبت به آب حیات

لب چه باشد که دست هم نزند

نرگست چون سپاه غمزه کشد

عقل جز خیمه در عدم نزند

سر من و آستان تو، هر چند

که مسلمان در صنم نزند

تنم از بار عشق تو خم شد

کیست کز بار عشق خم نزند

صبر کم می زند قدم زین سوی

اینچنین کو که پای کم نزند

چشم می زن ز دیده بر خسرو

که به شب پلک خود بهم نزند