گنجور

 
ادیب الممالک

در مجانی الادب شماره نخست

این چنین خواندم آشکار و درست

که امیری بشاه یاغی شد

نعمت افزوده دید و طاغی شد

پادشه لشکری فراز آورد

نامزد بهر گوشمالش کرد

بود در آن سپه یکی سره مرد

که هماوردش آسمان ناورد

پهلوانی مبارز و خونخوار

مایل جنگ و عاشق پیکار

هر زمان می سرود با دل تنگ

که مرا نیست آرزو جز جنگ

ای خوشا پهنه مصاف و نبرد

که در آنجا شود شناخته مرد

ای خوشا جنگ را پذیره شدن

روز روشن به ابر تیره شدن

زین قبل می سرود و میزد گام

مرگ را گوش هشته بر پیغام

چون رسیدند سوی بنگه خصم

تنگ شد از هجومشان ره خصم

تیره کردند روز بر دشمن

بسته شد باب صلح و راه سخن

پهلوان در طلیعه لشگر

پای می کوفت هم چو رامشگر

ناگهان تیری از کمان عدو

گشت پران نشست بر سر او

پهلوان را هنر برفت از یاد

ناله ای زد و بر زمین افتاد

یاورانش گرفته بر سر دست

می کشیدند همچو مردم مست

تا به بیمار خانه بردندنش

به پزشکان همی سپردندش

آمد از در پزشک دانشمند

بر نشاندش بجایگاه بلند

زخم را با گلاب و دارو شست

واندران ژرف بنگریست درست

تیغ و مسبار و میل و نشتر خواست

عرض و طولش بدید از چپ و راست

امتحان ها همه بکار آورد

آنچه پنهان شد آشکار آورد

پس بدو گفت کاری آمده پیش

که گرفتار حیرتم زین ریش

در دماغ تو تیر را شده نوک

واندر آنجا خلیده هم چون شوک

گر کشم مغز را برون آرد

زانکه پیکان به مغز جا دارد

اندکی مغز اگر برون آید

دل نهادن بمرگ می باید

می ندانم چکار باید کرد؟

چه علاج اختیار باید کرد؟

پهلوان چون شنید این ترتیب

خاست از جای و کرد رو به طبیب

گفت مشغول کار باش و ملغز

که در این کله نیست یکجو مغز

مغز اگر در کدوی من بودی

کی تنم راه جنگ پیمودی

سر بی مغز ساز جنگ کند

عاقل اندر غزا درنگ کند

جنگ ننگ است در شریعت من

جز پی پاس دین و حفظ وطن

درد دین و وطن چو نیست ترا

صلح کل شو مدار چون و چرا

جنگ باشد طریق عمروالعاص

صلح از بوهریوه مصلح خاص

آن شنیدم که در صف صفین

چو علی خواست از معاویه کین

بوهریره ز یاوران نبی

که بر او مخلصند شیخ وصبی

درگه نیم روز و شام و سحر

بود اندر نماز با حیدر

لیک در موقع شراب و طعام

جستی از سفره معاویه کام

تهی از فکر و خالی از نیرنگ

با همه صلح بود در صف جنگ

آن یکی گفتش ای رفیق کهن

در شگفتم بسی ز کار تو من

که بگاه نماز و طاعت و ورد

مرتضی را همی شوی شاگرد

چون ز کار نماز پردازی

بر سماط معاویه تازی

دل در آنجا صفاپذیر کنی

شکم اینجا ز لقمه سیر کنی

با همه صلحی و بعرضه جنگ

نکنی سوی هیچ یک آهنگ

گفت آن را که در نماز آید

اقتدا بر علی همی باید

کیست غیر از علی اما وری؟

اوست بیت العتیق و ام قری

کلم طیب از طریق شهود

بر در او کند عروج و صعود

زو گسستن بغیر پیوستن

باشد از وجه حق نظر بستن

با علی هر که ایستد به نماز

با خدای یگانه گوید راز

لیک در سفره علی بطعام

نتوان شد که نیست خیز و ادام

از لباس پلاس و نان سبوس

که کند جز علی طعام و لبوس؟

لوت چرب و غذای عنبر بو

از در مطبخ معاویه جو

ور طعام علی بشوی دو دست

گرچه قوتش ز مطبخ احداست

لقمه در سفره معاویه زن

که شکر آب گشته در روغن

دل بمهر علی بنه محکم

وز معاویه ساز کار شکم

باز گفتی چرا بعرصه رزم

سوی کین توختن نداری عزم

زانکه این جان بکالبد جفت است

مایه روح و جسم هنگفت است

نیست بیمی بجنگ ناکردن

که جدائی کند سر از گردن

لیک در جنگ بس خطر باشد

بیم تفریق تن ز سر باشد

عاقل اندر خطر قوم نزند

مرد دانا ز جنگ دم نزند

مرمرا با نبرد کاری نیست

در صف جنگیان شماری نیست

با معاویه و علی دائم

بسته ام عقد آشتی قائم

تا بود نان گرم و لقمه چرب

نکنم حرب با نبیره حرب

تا دلم شد بذکر حق پابست

سوی دست خدا نیازم دست

بر علی جنگ نیست صعب و مهم

و یدالله فوق ایدیهم

مسلک من طریق بیطرفی است

بر همه آشکار و بر تو خفیست

ای پسر بوهریره را میدان

پیشوا و امام بی طرفان

بی طرف را کس نیارد خست

مگر آنکو اساس عهد شکست

اعتمادی بیار عهد شکن

نکند هیچ کس چو مرد و چو زن

ما که خواهان عزت و شرفیم

لله الحمد جمله بیطرفیم