گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان سرانگشت آن نگارین دید

عقل انگشت خویشتن بگزید

باد بویش به بوستان آورد

غنچه بر خویش پیرهن بدرید

هر شبی در هوای لعل لبش

ما و چشم سرشک و مروارید

عاشقان جان نثار او کردند

زلف هندوش یک به یک برچید

عالمی در غم لبش بودند

هیچکس طعم آن شکر نچشید

هر کس از وی حکایتی گفتند

کس به کنه کمال او نرسید

هر دلی از کمند عشق بجست

باز زلفش به دام عشق کشید

هر که در قید عشق شد مجنون

تا قیامت ز بند او نرهید

همچو خسرو بسوخت از رخ او

هر که آن شیوه و شمایل دید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟

وز بد زاغ بوم را چه رسید؟

کسایی

کوی و جوی از تو کوثر و فردوس

دل و جامه ز تو سیاه و سپید

رخ تو هست مایهٔ تو، اگر

مایهٔ گازران بود خورشید

ناصرخسرو

چون همی بوده‌ها بفرساید

بودنی از چه می‌پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدی است

کانچه بوده شود نمی‌پاید

وانچه نابوده نافزوده بود

[...]

مسعود سعد سلمان

پرده گل همه صبا بدرید

کرد چهره به شرم شرم پدید

ابر پوشید روی ماه وز برق

رایت روی ماه بدرخشید

با صیادوار دست گشاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه