امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۳

جان سرانگشت آن نگارین دید

عقل انگشت خویشتن بگزید

باد بویش به بوستان آورد

غنچه بر خویش پیرهن بدرید

هر شبی در هوای لعل لبش

ما و چشم سرشک و مروارید

عاشقان جان نثار او کردند

زلف هندوش یک به یک برچید

عالمی در غم لبش بودند

هیچکس طعم آن شکر نچشید

هر کس از وی حکایتی گفتند

کس به کنه کمال او نرسید

هر دلی از کمند عشق بجست

باز زلفش به دام عشق کشید

هر که در قید عشق شد مجنون

تا قیامت ز بند او نرهید

همچو خسرو بسوخت از رخ او

هر که آن شیوه و شمایل دید