گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

فسرده را سخن از عاشقی نباید راند

که گرد عافیت از آستین جان نفشاند

به سوز عشق دلم پیش ازین هوس بردی

کنون که شعله برآمد نمی توانش نشاند

بیار،ساقی، جام و بساز، مطرب، چنگ

که در من آنکه نشان صلاح بود نماند

ز گریه می نتوانم نوشت نامه به دوست

وگر جواب رسد نیز می نیارم خواند

شبی که دست در آغوش کرد خسرو را

چرا به گردن او تیغ آبدار بماند