گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عاشقی را که غم دوست به از جان نبود

عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود

مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز

زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود

بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است

که به ره زحمت دریا و بیابان نبود

زهر کش از کف ساقی تو، اگر می خواری

کیست کش تشنگی چشمه حیوان نبود

ای که عاشق نه ای، ار دم دهدت غمزه زنی

دل نبندی که نکو روی مسلمان نبود

جان فدای نظری شد مشمر سهل، ای دوست

کارزویی که به جانی خری، ارزان نبود

دی به گشت آمدی و شور به بازار افتاد

پادشاهی که به شهر آید، پنهان نبود

رفتی و ماند خیال تو، ولی خرسندم

ماندنش گر ز پی همرهی جان نبود

چند پرسی که چرا خلق به رویم حیرانست؟

این حکایت ز کسی پرس که حیران نبود

خسروا، بلبلی آخر، به قفس هم خوش باش

دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود

 
 
 
وحشی بافقی

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبهٔ مرغ خوش الحان نبود

صائب تبریزی

باد را راه در آن طره پیچان نبود

شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود

در شهادت دل من همت دیگر دارد

نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود

عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد

[...]

ملک‌الشعرا بهار

چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود

پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود

روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود

چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ملک‌الشعرا بهار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه