گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش ما بودیم و آن مهر و، شب مهتاب بود

روی او کرده ست لطفی، زلف او در تاب بود

داستان عشق کز ابروی او می خواند دل

سوره یوسف نوشته بر سر محراب بود

بهر سجده پیش پایش هم به خاک پای او

دیده را بی نم بماندم، گر چه در غرقاب بود

شکر ایزد را که رخ زردی ما پوشیده نیست

سرخی چشمم به پیشش هم ز خون ناب بود

بر لبش بود اعتماد من، مگر جان بخشد او

آنکه روح الله گمان بردیم، آن قصاب بود

خسرو آن شبها که با آن آب حیوان زنده داشت

آن همه بیداری شبها تو گویی خواب بود