گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز شب افتاد و ما را دل همان جا شد که بود

باز جانم را همان آغاز سودا شد که بود

عشق کهنه نو شد، ای دل، شغل غم نو کن که باز

فتنه در جان هم بدانسان کارفرما شد که بود

ما و بت را سجده زین پس، آن هم ار افتد قبول

کان همه زهد و نماز رسمی از ما شد که بود

پایمال مرکبم کن، وین بگو بهر دیت

آنکه شبدیز مرا خاک قدمها شد که بود

توبه آلوده خسرو کرد یک چندی و باز

منت ایزد را که هم زانگونه رسوا شد که بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۶۳۰ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم