گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دل‌ها می‌کشد

جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها می‌کشد

خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد

ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا می‌کشد

مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا

عاشق که صاحب‌همت است میلش به بالا می‌کشد

آن غمزه خونریز او خونم بریزد عاقبت

سخنی دل قصاب را در زیر خون‌ها می‌کشد

در عاشقی ثابت‌قدم هرگز نباشد آنکه او

از کوی یار دلستان از بیم جان پا می‌کشد

عشقت چو کالای من است، جور رقیبان می‌کشم

تاجر جفای دود را از بهر کالا می‌کشد

چشمم که از هجر رخت، زین پیش چون قلزم بدی

اکنون چه جیحون شد روان، میلش به دریا می‌کشد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

خاطر به سوی دلبری هر لحظه ما را می‌کشد

آنجا که ما را می‌کشد، این دل هم آنجا می‌کشد

یاری که از خاطر مرا هرگز دمی غایب نشد

خط فراموشی چرا در دفتر ما می‌کشد؟

جانا، دگر در کوی خود باد صبا را ره مده

[...]

کمال خجندی

سرو سهی در بوستان چندانکه بالا می‌کشد

پیش قد و بالای او از سرکشی پا می‌کشد

گر دوستان را می‌کشد خاطر به باغ و بوستان

هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می‌کشد

پیش رخ تو می‌کشد خط دانه دل‌های ما

[...]

ناصر بخارایی

حسنش خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشد

ما را ز خط سبز او خاطر به صحرا می‌کشد

شکل صنوبر شد دلم، مایل سوی بالای او

زان رو که سرو قامتش، دل را به بالا می‌کشد

لعلش ز آب چشم من اظهار گوهر می‌کند

[...]

آشفتهٔ شیرازی

سودای زلف آن پری ما را به صحرا می‌کشد

ناچار درد عاشقی آخر به سودا می‌کشد

شد مردم چشمم به خون از شوق رویت غوطه‌ور

غواص از شوق گهر خود را به دریا می‌کشد

کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه