گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ندانم تا ترا در دل چه افتاد؟

که دادی صحبت دیرینه از یاد

بمردم، ای ز رویت چشم بد دور

کجا این دیده بر روی تو افتاد؟

تغافل کردنت بی فتنه ای نیست

فریب صید باشد خواب صیاد

مرا گرد سر آن چشم بیمار

بگردان، لیک قربان کن، نه آزاد

چو یاد عاشقان در دل غم آرد

نمی دارم روا کز من کنی یاد

چو ذوق عشق بازی می شناسم

من از تو جور خواهم، دیگران داد

مسلمانان، به سلطان بازگویید

که ره می افتد اندر شهر آباد

تو از من کی بری، گر مهربانی

بنامیزد دلی داری چو فولاد

اگر من شاد خواهم بی تو دل را

مبادا هیچ گه یارب دلم شاد

دلا، وقت جفا فریاد کم کن

که هنگام وفا خوش نیست فریاد

مکن خسرو حدیث عشق شیرین

اگر با خود نداری سنگ فرهاد