گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر کس که تقرب ز وصال تو نجوید

واندر ره ادراک جمال تو نپوید

فردا که شب وعده دیدار سر آید

رهبر نبود سوی تو چندان که نجوید

فردا که تو در گلشن فردوس خرامی

طوبی، ادب آنست، که در راه نروید

شک نیست که چرخ از پی صد دور بیاید

مهر تو ز هر ذره خاکم که ببوید

فریاد ز غوغای رقیبان که نمانند

تا با تو کسی درد دل خویش بگوید

دیدار حرام است کسی را که چو خسرو

از دیده به خون دل خود دست بشوید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
منوچهری

هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید

در آب جهد جامه دگر بار بشوید

در آب کند گردن و در آب بروید

گوییکه همی چیزی در آب بجوید

قطران تبریزی

ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید

طبع تو همه گرد در رادی پوید

چون ماه سخای تو همه جای بتابد

چون مشک عطای تو بهر جای ببوید

از سنگ بنام تو همی سوری خیزد

[...]

انوری

روزی پسری با پدر خویش چنین گفت

کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید

گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی

کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید

عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید

[...]

شیخ بهایی

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید

واعظ قزوینی

جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید

غیر از گل عباسی ازین باغ نروید

در پرده لبهاست، از آن جای زبان را

تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید

هر گام درین راه، تماشای جدایی است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه