گنجور

 
قطران تبریزی

ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید

طبع تو همه گرد در رادی پوید

چون ماه سخای تو همه جای بتابد

چون مشک عطای تو بهر جای ببوید

از سنگ بنام تو همی سوری خیزد

از خاره بفر تو گل سوری روید

از من بگسستی تو بگفتار تنی چند

گر یاد کنمشان دلم از درد بموید

از بهر گناهان مرا عذر تو جستی

چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید

بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد

وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید

در آب جهد جامه دگر بار بشوید

در آب کند گردن و در آب بروید

گوییکه همی چیزی در آب بجوید

انوری

روزی پسری با پدر خویش چنین گفت

کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید

گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی

کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید

عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس که تقرب ز وصال تو نجوید

واندر ره ادراک جمال تو نپوید

فردا که شب وعده دیدار سر آید

رهبر نبود سوی تو چندان که نجوید

فردا که تو در گلشن فردوس خرامی

[...]

شیخ بهایی

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید

واعظ قزوینی

جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید

غیر از گل عباسی ازین باغ نروید

در پرده لبهاست، از آن جای زبان را

تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید

هر گام درین راه، تماشای جدایی است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه