گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند

سلطان ننهد بنده محنت زده را بند

ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟

من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند

عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی

جهل است خردمندی و دیوانه خردمند

تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل

گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند

آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی

چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند

بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر

از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند

در دیده من حسرت رخسار تو تا کی

در سینه من آتش هجران تو تا چند

ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو

چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی

هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند

زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی

چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند

امیر معزی

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند

شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است

کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد

[...]

سوزنی سمرقندی

از قصه دوشینه من تا که خداوند

آگاه شود می‌بسرایم سخنی چند

دوشینه مرا انده آن نامده فرزند

بربست به صد بند و فرو داشت به صد بند

تا صبح به من خیل خیالات فرستاد

[...]

خاقانی

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه