گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزی مگر این بسته در ما بگشایند

وز لطف من گشمده را راه نمایند

گر خلق جهان حال من خسته بدانند

از عین تحیر سرانگشت بخایند

عمری ست که از جور فلک با غم و دردم

زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند

تا کی در بخت من بیچاره ببندند

وقتی ست که از روی ترحم بگشایند

زنهار که دل در فلک و دهر نبندی

کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

اهل نظران دیده به روی تو گشایند

حسن تو در آئینهٔ یکتا بنمایند

خورشید جمال تو نموده است به ما روی

آنها که طلبکار لقایند کجایند

در آینه حسن تو نمایند خدا را

[...]

ملک‌الشعرا بهار

پیوند ببندند بتان لیک نپایند

ور زان که بپایند بگویند و نیایند

وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق

خواهندکه‌شان هیچ‌ نبوسند و نگایند

گویند نباتی را، مردم به دهان در

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه