گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای زلف تو دام دل دانا و خردمند

دشوار جهد دل که در افتاد درین بند

اندر دل من بود نهالی ز صبوری

بادی بوزید از تو و از بیخ برافگند

بودیم خردمند، که زد عشق تو بر ما

دیوانگی آورد و نماندیم خردمند

شیرینست دروغ تو، ز هم ارچه زنی لاغ

حلوا نتوان خورد ازینسان که تو سوگند

ای باد، بجنبان سر آن زلف و ببخشای

بر حال پریشان پریشان شده ای چند

در آرزوی یک سخن تلخ بمردم

روزی نشد از دولت آن لعل شکر خند

اصحاب هوس چاشنی عشق، چه دانند؟

لذت ندهد تشنه می را شکر و قند

بگذار که بیرون رود از پرده دل راز

کاین پرده نمانده ست کنون قابل پیوند

هرگز نرود نقش رخت از دل خسرو

زان گونه که از ران سگان داغ خداوند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی

هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند

زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی

چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند

امیر معزی

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند

شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است

کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد

[...]

سوزنی سمرقندی

از قصه دوشینه من تا که خداوند

آگاه شود می‌بسرایم سخنی چند

دوشینه مرا انده آن نامده فرزند

بربست به صد بند و فرو داشت به صد بند

تا صبح به من خیل خیالات فرستاد

[...]

خاقانی

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه